یک ؛ دو ؛ سه .
هزار بار تا هزار شمردم؛ اما هنوز زمان آن نرسیده که در این بازی لعنتی یک بار هم من طعم پیروزی را بچشم ؛ یکبار هم من ببرم آن برگ برنده ی طلایی را
آن آرزوی رفته بر باد را ؛.
آن خوشبختیه پشت در جا گذاشته را
امروز هم مث هر روز با تمام تلاشم خودم را خوب نشان دادم
پی نوشت : اما .
دوست دارم همین دست هایم را حلقه کنم دور زانو هایم سرم را بین دو زانویم نگه دارم فارغ از مکان و اطرافیان ؛ آنچنان بر ڴذشته ی بیچاره ی خودم گریه کنم تا صدایم دورگه شود! دوست دارم آنقدر بلند بلند اشک بریزم که زخم شود صورتم از شوریه اشکها ؛ گلویم از شدت فشار و قرمز شود چشم هایم از شدت قرمزی .
دلم میخواهد فریاد بزنم با سرعت مافوق نور .
سرعتش از قانون نسبیت انیشتین بیشترشود تا بتواند در زمان های منفی هم برود! برود تا اولین دیدار
و من را ُپر کند از فریاد اینکه ؛
آینده هیچ شروعی را به همراه ندارد؛ خجالت نکش راحت نگاه کن!
بعدا دلت حسابی تنگ میشود !
ما آدمهای مدرنی نبودیم!
عکس دو نفرهمان را در اینستاگرام آپلود نمیکردیم و برایش متن های آنچنانی نمینوشتیم.
ما از دور دور چرخیدنمان در صدر، لایو نمیگذاشتیم و جلوی چشم یک میلیون فالوور، همدیگر را نمیبوسیدیم. ما اهل این چیزها نبودیم اصلا! راستش ماشینی هم نداشتیم. در عوض، وقتی سوار اتوبوس های خط واحد میشدیم؛ میله های اتوبوس را آنقدر فشار میدادیم که بند انگشتانمان کبود میشد، گویی در آغوش هم حل میشدیم.
ما آدمهای نامدرن دیروزی بودیم که عکس تکی سه در چهارمان را لای تقویم نگه میداشتیم برای رفع دلتنگی های گاه و بیگاه.
ما اگر هوا برمان میداشت و دست در دست یکدیگر عرض خیابان را طی میکردیم،کف دستانمان شُر شُر عرق میکرد؛ یا اگر قبل از خداحافظی، پیشانی ام را میبوسید، بی آنکه برای آخرین بار نگاهم کند راهش را میگرفت و میرفت.
ما آدمهای نامدرنی بودیم که دوست داشتنمان را جار نمیزدیم اما از واقعی بودنش اطمینان داشتیم؛ حسی که بین ما شکل گرفته بود زاییده ی روزگار حقیقی بود و با کوچکترین دلخوری، از دنیای هم مسدود نمیشدیم.
هرچند ما قسمت هم نبودیم اما، خاطراتمان را با سر سوزنی از عشق های امروزی عوض نمیکنیم.
ما آدمهای واقعی بودیم. با عشق های واقعی و جدایی های ارزشمند که پس از گذشت سالها، هنوز هم گاهی دلتنگ هم میشویم.
درباره این سایت